نوشته شده توسط : nahal
ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟
- باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام...تو چه می کنی و کجا می روی؟
- میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.
-بعدش چی؟
- بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.
- بعد از آن چه می کنی؟
- بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم...و نفسی راحت می کشم.
-بعد از آن چه؟
ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد...یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!
پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!

ناپلئون مات شده بود. نگاهی به آرامش پیرمرد انداخت. حالا دیگر به او حسادت می کرد.
 




:: بازدید از این مطلب : 1170
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 9 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: